بر روی ویلچر دل تنگش نشسته است او فکر می کند به طنابی که بسته است یک سید بلند و عبایی زنور سبز کی می رسد زراه دل او شکسته است شاید از این طرف، نه از آن سو چه فرق داشت؟ آقا بیا به پنجره، فولاد خسته است همسایه گفته حاجت او را روا کنند درب حرم به روی کبوتر نبسته است گاهی نظر به گنبد مهتاب کرد و گفت در عشق آنچه پیش بیاید خجسته است مردم شفا گرفته و رفتند و او هنوز بر روی ویلچر دل تنگش نشسته است او فکر می کند به طنابش به پنجره شاید درست آن طرفش را نبسته است رزیتا نعمتی/ قزوین
|